|
پنج شنبه 12 بهمن 1398برچسب:, :: 16:52 :: نويسنده : ...
این روزها، که ریشههایم امیدوارانه و سختکوشانه تلاش میکنند، در این خاک، پایین و پایین و پایینتر روند و در عمقِ عمیقِ این زمین بدوند، این روزها که آرزوهایم بیشتر شدهاند، برنامههایم دقیقتر و تلاشم متمرکزتر، نگاه متعجب دیگران را نیز بر خود، بیشتر احساس میکنم. یکی از برنامه هایم برای آینده میپرسد، که نکند خدای ناکرده، قصدِ ماندن کردهباشم. دیگری، به تلاشم برای پیدا کردنِ جایگاهم در اینجا میخندد. آن یکی نصیحتم میکند، که بهتر در کشوری دیگر میپذیرندت... و من حیرتزده به این میاندیشم، که این تمایل کورکورانه برای رفتن، فقط و فقط رفتن، ناشی از کدام درد، کدام احساس نیاز، کدام رنج، کدام "خواستن و نشدن" است. به این موضوع ایمان دارم که رفتن، یک انتخاب، برای ادامه زندگی است. که، شاید که نه؛ حتما علتی دارد این گریختنهای عجولانه و بعضا، هجرتهای با دلایل منطقی پذیرفتهشده. اما... اما برای من، این موضوع، همیشه راه حل آخر بوده است. راهحلی که احتمالا خودم نیز، روزی ناگزیر، مجبور به پذیرفتنش شوم. برای من همیشه، شاید حتی به شکلی بیمارگونه، فکر اینکه نتوانم گاهی مشتم را پر از خاک زیر پایم کنم و به خود بگویم فقط به خاطر "خاکم"، بی هیچ دلواپسی برای این ضمیر"م" انتهایی، همچون کابوس ترسناکی بودهاست. فکر اینکه روزی برایم فقط خاطرهای از رطوبتهای نفسگیر جنگلهای شمال، گلابگیری کاشان ، دشت لاله لرستان و ساحل پر از گوشماهی جنوب بماند؛که مجبور شوم چشمانم را ببندم و به گذشته سفر کنم برای به یادآوردنشان؛ به جای اراده بر چمدان بستنی و دو سه روز سفرکردنی. که به وقت قصهگوییهای پیرانه برای فرزندان ، باید از ایران مادریشان چون افسانهای کهن سخن بگویم. که... حقا که شبیه بیماران شدهام. نظرات شما عزیزان: ![]()
![]() |